دوست دارم مثل الوار های مرطوب پلی طولانی در مسیری صعب العبور باشم، که علارقم خیسی، سگینی و پوسیدگی، خود را سر پا نگه می دارد تا مسافران خسته و پر امید برای رسیدن به مقصد پا بر روی شانه هایش بگدارند و طی مسیر کنند.
چرا صعب العبور؟ تا فقط مردمانی از جنس عشق بر رویم پا بگذارند.
چرا طولانی؟ تا مسافران حداقل بخاطر مسیر طولانی یبشتر کنارم باشند. من از تنهایی می ترسم.
چرا پل؟ چون هیچ حسی زیباتر از رساندن آدم ها به آرزو هایشان نیست.
هر چند در انتهای پل، دیگر تو فراموش می شوی و لذت رسیدن به مقصد، شاید از تو فقط یک خاطره در ذهن باقی بگذارد ولی چه بی انصاف مردمانی که پس از عبور، فقط از تو، ناپایداریت، خیسیت، طولانی بودنت و صدای آزار دهنده قرچ قروچت را بیاد دارند.
حیف هیچ کس بر روی پل خانه نمی سازد.