ما هرگز فرصت نمیکنیم
تحمل از کوه وُ
صبوری از آسمان بیاموزیم
حالا سالهاست که دیگر ما
شبیه خودمان هم از خوابِ نان و خستگی
به خانه برنمیگردیم
ما ملاحتِ یک تبسم بیدلیل را حتی
از یادِ زندگی بردهایم
کاری نمیشود کرد
کبوتر دور وُ
کلمه تاریک وُ
زندگی، عطرِ غلیظ کبریت سوختهای است
که دیگر برای این چراغِ بیچرا مُرده
کاری نخواهد کرد
حالا هی بیخودی بگو چرا خوابت نمیآید
میگویم خوابم نمیآید
نگاه میکنی
ساعت پنجونیم صبح سهشنبه است
فقط سکوت، سوال، ماه
پَرده، خستگی، ملال
احساس میکنی از گفتوگوی بُریده بُریدهی دیگران
چیزِ روشنی دستگیرِ این شبِ شکسته نمیشود
شناسنامهام را ورق میزنم
جویدهجویده چیزی به یاد میآورم
سالها پیش
مرا به دریا بردند
گفتند همینجا
رو به قبلهی گریههای بلندِ باد بنشین و
ذرهذره و بیچرا بمیر
و من مرده بودم
او مرده بود
و دیگر او
هرگز به آن گهوارهی شکسته باز نیامد
.....................
سید علی صالحی